سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدترین دانش آن است که هدایتت را تباه کند . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----170361---
بازدید امروز: ----2-----
بازدید دیروز: ----24-----
الهه بانو

 

نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
یکشنبه 85/8/7 ساعت 6:27 عصر

 ساعت 11:11 شب.... :
- چه انتظار دیوانه کننده ای... خدایا...  پس چرا تلفن نمیزنه؟

ساعت 12:54 نیمه شب: (موبایلشو بغل کرده و منتظره... )
- آخ.... اگه میدونست چقدر دلم میخواد صداشو بشنوم.... اگه میدونست چقدر دلم برای حرفاش تنگ شده... اگه میدونست.....  اون نمیدونه... خدایا تو که میدونی... تو که می بینی اینهمه اشتیاق و بیقراری را... کاری نمیکنی؟

ساعت 1:36 نیمه شب همان شب: (باز هم انتظار.... )
- خدایا... کاش تلفن میکرد.... خدایا....تو رو خدا به دلش بنداز بهم زنگ بزنه.... تو رو خدا....

ساعت 4 صبح....
- خدایااااااااااااااااااااااااااا.... چقدر نامهربون شدی... چقدر التماست کردم... چقدر ...  چطور میتونی به این همه التماس من بی تفاوت باشی و تازه بگی : کتب علی نفسه الرحمه ....  !!!!!!! بیا تا من مهربونی رو یادت بدم.... سخاوت بخشیدن بدون درخواسته... من که اینهمه ازت خواستم  و تو ..... آخ.... چه خدای بی مرام نا مهربونی هستی.... دیگه دوستت ندارم.....
.....

ساعت 9 صبح فردا : (بعد از یک شب بغض آلود و رویای بارانی... خواب آلود و جامونده از سرویس!)
- الهه ! بیا مامان تلفن کارت داره...
- بله؟
- بله و بلا! چرا گوشی‏ات رو جواب نمیدی؟؟؟
- نازی تویی؟
- آره منم... چرا موبایلت رو برنمیداری؟ بابا جلسه داشتی ها !‏ زود باش الان اون روی مهندس بالا میاد....
- ای واااای.... اصلا یادم نبود.... چرا یه زنگ به من نزدی نازی ! (با خشم)
- بابا تو که موبایلت رو بر نمیداری !  سه بار زنگ زدم. چیکار کنم دیگه؟
- صبر کن ببینم....
گوشی رو برمیداره....  :
- آخ... دیشب تا حالا روی
silence بوده ....
....
با هفت تا
Miss call  ....
ساعت 11:11
ساعت 12:54 
ساعت 1:36
ساعت 4
ساعت 8:50
ساعت 8:53
ساعت 9
...
گوشی از دستش افتاد.... اون حدیث قدسی توی گوشش زنگ زد «لو علم المدبرون کیف اشتیاقی بهم... لماتوا شوقا....» ... شرمنده شد از اونهمه بد و بیراهی که به خدای مهربونش گفته بود... یاد حرفهای دکتر الهی قمشه ای افتاد: «گاهی ماهم مثل یوسف اسیر چاه میشیم. ولی یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... باید صبر کنی... صبری چمیل و زیبا... اگه تا وقتی اسیر چاهی خیلی بیقراری کنی و بد و بیراه بگی بعد که میارنت بیرون و میشی عزیز مصر شرمنده میشی ها... »

دفترش را باز کرد و برای این که هیچوقت یادش نره بزرگ یاد داشت کرد :

 

هروقت دیدی دعاهات مستجاب نمیشه....
به خودت شک کن....
نه به مهربانی مهربانترین ....

الیس الله بکاف عبده....

آیا خداوند کفایت بنده اش را نمی کند؟

 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
یکشنبه 85/4/25 ساعت 8:44 صبح

 

خدایا من انسانم به آنگونه ای که تو آفریدی . نمی توانم مثل فرشتگانت پاک و آسمانی باشم .
گاهی فریب می خورم و گاهی فریب میدهم . گاهی ناشکر می شوم و گاهی خودخواهی وجودم را فرا می گیرد.
اما همیشه همیشه همیشه پشیمان می شوم و به سوی تو باز می گردم چون آغوش تو همیشه باز است.
پروردگارا می دانم که دعا سرنوشت بد را از ما دور می سازد. پس این بار نیز دست نیاز را به درگاه تو دراز می کنم و از کسی خواسته هایم را طلب می کنم که هیچ گاه بر سرم منت نمی گذارد . آرزوهایم را به تو می گویم . به تو که همیشه دوست منی . عاشق تر از همیشه سر بر آستان ملکوتیت می گذارم و در دل دعا می کنم و از تو می خواهم که اگر به صلاح است دعایم را مستجاب کنی
خــــدایا: سایبانی از جنس اشک و نیاز می خواهم تا سجاده ی دلم
را در آن بگسترانم و با دستان خسته قنـــوتم از تو بخواهم که بر وجود
سردم نور نگاهت را بتابانی و گل های زیبای عشق و ایمان را بار دگر
در من تازه گردانی
....
 
خدایـــــا : به من توفیق تلاش مقابل شکست، صبر در نومیدی ،رفـتن بی همـــــراه
کار بی پاداش، فداکاری در سکوت ، دین بی دنیا ،ایمان بی ریا ،خوبی بی نمود،


عـــــشق بی هوس ، تنهایی در انبوه ، و دوست داشتن بدون آنکه دوست بداند،
روزی کن....وهمواره با من بمان و تنهایم مگذار . بگذار نخی به انگشتانم ببندم تا
هرگز فراموشت نکنم که آرامش دل تنها با یـــاد تو میسر است
...
 
توفیقم ده که بیش ازطلب همدردی، همدردی کنم
بیش ازآنکه مرابفهمند دیگران رادرک کنم
بیش ازآنکه دوستم بدارند، دوست بدارم
زیرادرعطاکردن است که میستانیم ودربخشیدن است که بخشیده میشویم ودر
مردن است که حیات ابدی می یابیم
....
 
خداوندا
امروز به تو توکل می کنم
.
مرا به آغوش خود هدایت کن تا احساس امنیت کنم
.
مرا در نور خود شستشو بده و بگذار در لذت و خوشی تو غوطه ور شوم
.
مرا سرشار از آرامش خود کن
.
مرا در آغوش خود بگیر و با من حرف بزن . بگذار خود را آنگونه ببینم
که تو مرا می بینی بگذار نگاهت کنم
.
بگذار گرمی حضورت را حس کنم و نفست را به آرامی در ذهنم حل کنم
.
بگذار آنقدر خیره نگاهت کنم تا به رویایی عمیق فرو روم
.................
آری به رویایی عمیق.....زیرا فقط در رویاست که با من حرف می زنی و مرا
.....
فقط در رویاست که به من می گویی بنده کوچکم دوستت دارم و مراقبت هستم
.
می گویی من گاهی از راههایی به ظاهر بی رحمانه هدایتت می کنم
اما تـــو نمی توانی درک کنی
...........
فقط در آنجاست که می گویی فرزندم تو متوجه نمی شوی وقتی راه می روی با نگرانی
نگاهت می کنم و می بینم که گاهگاهی زمین می خوری ولی دستت را نمی گیرم تا
خودت بلند شوی و دوباره از اول شروع کنی اما تو می پنداری که من تو را
فراموش کرده ام
!!!!!!!!!!!!
من می گویم خداوندا کمکم کن تا ابد همانگونه باشم که تو مرا آفریدی
.
پـــاک و معصوم و بی ریا................... و تو لبخند می زنی و هیچ نمی گویی
!!!

    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • می شناسیدش
    حوا و عشق...
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •