سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش تازیانه هایی بر سر یارانم بود تا درحلال و حرام تفقّه می کردند . [امام صادق علیه السلام]
کل بازدیدها:----168007---
بازدید امروز: ----2-----
بازدید دیروز: ----15-----
الهه بانو

 

نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
شنبه 84/9/26 ساعت 8:1 صبح

1

تیر اندازی در جنگلی نزدیک یک صومعه هندوی قدم می زد که به تمرینهای خشن اش مشهور بود. راهب ها را مشغول خوردن و نوشیدن و تفریح در باغ دید. با صدای بلند گفت: کسانی که می خواهند راه خدا را طی کنند، چه قدر بهانه گیرند! می گویند نظم و ترتیب مهم است ، اما اینها دارند مست می کنند!

پیرترین راهب پرسید: اگر پشت سر هم صد تا تیر بیندازی ، چه بلایی بر سر کمانت می آید؟

تیر انداز پاسخ داد: کمانم می شکند!

راهب گفت: اگر کسی از حد خودش فراتر برود ، می شکند. کسی که نتواند بین کار و استراحت تعادل داشته باشد، شور خودش را از دست میدهد و دیگر نمی تواند پیش برود.

2

استاد میگوید:

- اگر بناست تصمیمی بگیریم، بهتر است این تصمیم را بگیریم و با عواقب اش هم روبه رو شویم. پیشاپیش نمی توان عواقب تصمیم را دانست . هنرهای غیب گویی برای مشاوره با مردم پدید آمدند، نه برای پیش بینی آینده. این غیب گوها، اندرزهایی نیک ، اما پیشگویی های ضعیفی ارائه می کنند. در یکی از نیایش هایی که عیسا به ما آموخته ، می گوید: اراده خداوند انجام گیرد. وقتی اراده خداوند مشکلی پدید می آورد ، راه حلی هم ارائه میکند.

اگر غیب گویی قادر به پیش بینی آینده بود، هر طالع بینی ، ثروتمند، خوشبخت و خشنود بود.

3

استاد میگوید:

- بنویس! چه یک نامه ، خاطرات روزانه ، یا یادداشتی موقع صحبت با تلفن - اما بنویس!

با نوشتن ، به خدا و به دیگران نزدیک تر میشویم.

اگر میخواهی نقش خودت را در دنیا بهتر بفهمی، بنویس. سعی کن روح ات را در نوشته ات بذاری، حتی اگر هیچ کس کارت رانمیخواند - یا بدتر ، حتا اگر کسی چیزی را بخواند که نمی خواهی خوانده شود. همین نوشتن به ما کمک میکند افکارمان را تنظیم کنیم و پیرامون مان را واضح تر ببینیم. یک کاغذ و قلم معجزه میکند- درد را تسکین می دهد، رویاها را تحقق می بخشد و امیدهای از دست رفته را باز میگرداند.

کلمه قدرت است.

4

متنی از یک نویسنده گمنام قرن هجدهم ، از راهب روسی می گوید به دنبال مشاور روحانی می گشت. روزی شنید که در فلان روستا، راهبی زندگی میکند که شب و روزش را وقف نجات روحش کرده. راهب به جست و جوی آن مرد مقدس رفت. وقتی او را یافت ، گفت : میخواهم مرا در طریق روح راهنمایی کنی . زاهد پاسخ داد: روح طریق خودش را دارد و فرشته ات راهنمایی ات میکند. بی وقفه دعا کن.

- نمی دانم چگونه این طور دعا کنم. به من یاد می دهی؟

- اگر نمیدانی چه طور بی وقفه دعا کنی، پس به درگاه خدا دعا کن که یادت بدهد.

راهب گفت: تو هیچ چیز به من یاد ندادی.

- چیزی برای یاد گرفتن وجود ندارد. چون آدم نمی تواند ایمان را به همان روشی منتقل کند که ریاضیات را منتقل میکند. راز ایمان را بپذیر، و کیهان خودش را آشکار خواهد کرد.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
یکشنبه 84/9/20 ساعت 7:51 صبح

....

به رویا با خدایم گفتگو کردم

به سوی خالق و معبود خود،

جانانه، رو کردم

توکل هم به او کردم!

به او گفتم:

زمانی را به من بخشید، ای یکتا!

تو ای معبود بی همتا، تو ای امید هر نومید

خدا خندید و پاسخ گفت:

وقت من،

ندارد مرز و پایانی!

یقین این راز هستی را،

تو میدانی!

چه می خواهی بپرسی،

از من ای پرسشگر دانا!

تسلط یافتم بر خویش و من،

پرسیدم ای خالق!

تعجب از چه چیزی از بشر داری؟

جوابم را بده ای خالق دانا!

 

خدا در لحظه ای، آرام،

پاسخ گفت:

که انسان،

با شتابی سخت،

می خواهد که بگریزد ز دست کودکی هایش!

برون آرد ز دست کودکی؛

پایش!

و می خواهد،

شتابی گیرد و گامی گذارد،

نزد فردایش،

به آینده!

به پولی،

دست یابد به پولی،

با بهای خستگی هایش، چه باک ار هست زخمی،

بر تن و پایش!

دلش خوش باد،

با پولی که با زحمت،

به چنگ خویش آورده!

دوباره پس دهد آنرا،

به تاوان تلاش خویش!

سلامت از وجودش رخت بر بسته، غم سنگین این فرسودگی،

در سینه و غمخانه بنشسته!

دوباره آرزو دارد،

که کودک باشد و آن گوهر گمگشته برگردد!

پریشان خاطر و رنجور،

به آینده،

نگاهی مضطرب دارد!

و در این حال،

راهی را،

سپارند و به سر آرند،

عمری را،

که ارزش دارد و آدم نمی داند

غم نادانیش،

از سینه اش،

بیرون نمی راند!

نه حالی مانده بر احوال و نه،

آینده ای دارد!

نه بر لب،

خنده ای دارد!

تو پنداری،

که می میرد!

دل از این لحظه،

می گیرد!

تو پنداری،

که هرگز زندگی،

گام خوشی،

با او،

نپیموده!

خدا دستان سردم راه گرفت و مدتی در لحظه ای،

طی شد! سکوت دلنشینی بود!

دل و جان را، یقینی بود!

دوباره، پرسشی دارم!

خدای مهربان من، تو ای آرام جان من،

همه، روح و روان من!

چه می گویی؟

کدامین درس سخت زندگی،

باید بیاموزیم؟

چراغ دل، چگونه،

یا کجا، باید بیفروزیم؟

نهال عشق، در دل

با کدامین آب مهری،

سبز می گردد؟

خداوندا!

چه پیغامی تو داری،

تا برای دیگران،

رویای خود را باز گویم من؟

خدا، آرام پاسخ گفت:

بدانند و بیاموزند،

عشق،

اجیری نیست

قیاسی نیست بین مردمان،

در جایگاه عشق!

و قلب مردمان،

بسیار حساس است!

مبادا!

لحظه ای،

زخمی،

فرود آرند بر قلبی!

که طولانی شود،

آن التیامی را،

که می خواهند!

این دل،

سخت،

احساس است

لطیف و ترد،

همچون شاخه یاس است!

بیاموزند:

ثروتمند،

آن کس نیست که،

انبان زر دارد!

بیاموزند:

ثروتمند،

آن کس شد،

که در دنیا،

نیازش کمترین باشد!،

توانایی همین باشد!

و راز زندگانی هم همین باشد!

بیاموزند:

نقطه،

پیش چشم هر کسی،

شکلی دگر دارد!

نگاه هر دو انسان،

در جهان،

مانند هم؟

هرگز!

بیاموزند:

کافی نیست،

تنها،

بگذرند از دیگران و بخشش خود را،

بیان دارند!

بیاموزند:

خود را هم ببخشند و پس از آن،

جان و دل،

آسوده می ماند.

سکوتی، دلنشین تر بود، رویا،

همچنان زیبا!

سپاس خویش را،

من با خدایم، با صمیمیت،

بیان کردم!‌ و پرسیدم:

آیا هست چیزی که، بیان دارید؟

خدا، لبخند زد!

گویی، گلی،

در آسمان سینه ام بشکفت!

و پاسخ گفت:

فقط این را،

به یاد آرند،

من در هر کجا،

هستم!

 


    نظرات دیگران ( )
   1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • می شناسیدش
    حوا و عشق...
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •