سلام...
احساس عروسکی را دارم
بازیچه قلب کسی که عقل ندارد !!!
با اجازه از دوستانی که این مطلب رو در اینترنت قرار داده اند.
آزادی از دیدگاه اوشو
نویسنده: باگوان اشو را جنیش
مترجم: محسن خاتمی
انسانی که واقعا قدرت دارد بدون قلب نیست، زیرا بدون قلب، تو تنها یک ماشین هستی و نه یک انسان. انسان واقعا قوی، همچون فولاد سخت و همچون گل نیلوفر نرم است. تنها در این صورت است که او یک انسان خود یافته خواهد بود. سه نوع آزادی وجود دارد که باید درک شود: نخست، نوعی از آزادی است که شما با آن آشنا هستید: «آزادی از» کودک می خواهد از مادر و پدر آزاد باشد. برده می خواهد از ارباب آزاد شود. این یعنی «آزادی از»؛ یک نوع واکنش است، نفس در این جا خودش را عیان می کند و من نمی گویم که این اشکالی دارد: تو فقط باید رنگهای متفاوت آزادی را تماشا کنی.
وقتی تو جویای «آزادی از» باشی، دیر یا زود به دام دیگری سقوط می کنی - زیرا این نوع آزادی یک واکنش است و ادراک نیست. این چیزی است که انقلابهای گذشته دچار آن بوده اند. در 1917 توده های فقیر و تحت ستم روسیه علیه سزار قیام کردند، آنان می خواستند از سزار آزاد شوند و فقط برای این آزاد شدند که بار دیگر اسیر شوند، زیرا مفهوم مثبتی از آزادی نداشتند. مفهوم آنان از آزادی منفی بود.
تمامی توجه و علاقه ی آنان این بود که از سزار آزاد شوند و کاملأ فراموش کردند که فقط آزاد شدن از سزار کمکی نخواهد کرد، سزارهای دیگری در انتظار نشسته اند.
لحظه ای که از سزار قدیمی آزاد شوی، سزار جدید به تو حمله ور خواهد شد و سزار جدید قدرت بیشتری دارد و سزار جدید بردگی خطرناکتری را خواهد آفرید، زیرا سزار جدید می داند که تو می توانی انقلاب کنی. تو علیه سزار قدیمی قیام کردی: پس او باید ساختار قوی تر و بهتری برای بردگی بسازد تا تو نتوانی بار دیگر قیام کنی. او بیشتر محتاط است.
این چیزی بود که در روسیه رخ داد. استالین ثابت کرد که از مجموعه ی تمام سزارها، سزارتر است. او در مجموع مردم بیشتری را از تمام سزارهای دیگر، قتل عام و قصابی کرد.
حتی ایوان مخوف هم آن قدرها که استالین ثابت کرد، مخوف نبود. استالین نام خودش نبود، بلکه مردم به او چنین نامی دادند. آنان با قدردانی چنین نامی به او دادند، ولی درواقع، نامی تحسین آمیز نیست، استالین یعنی «مرد فولادین».
آری، ما مردم قوی و شجاع را انسانهای آهنین می خوانیم.
ولی این نام ثابت کرد که فقط نامی موهن بوده: او ثابت کرد که مردی بدون قلب بوده.
انسانی که واقعأ قدرت دارد بدون قلب نیست، زیرا بدون قلب، تو تنها یک ماشین هستی و نه یک انسان. انسان واقعأ قوی، همچون فولاد سخت و همچون گل نیلوفر نرم است. تنها در این صورت است که او یک انسان خود یافته خواهد بود.
ولی استالین فقط از فولاد بود، یک آدم آهنی - بدون قلب، بدون محبت و عشق. میلیونها روس را کشت و بزرگترین بردگی را در تاریخ انسان خلق کرد.
حتی آدولف هیتلر به گرد پای او نمی رسید.
آدولف هیتلر اردوگاه های کار اجباری داشت، ولی استالین تمام کشور را به اردوگاه کار اجباری تبدیل کرد. روسیه چیزی جز یک اردوگاه کار اجباری نیست؛ تمامی کشور یک اردوگاه است و هر فرد تحت نظر است: انسانها را وادار کرده اند تا مخالف هم باشند. تو حتی نمی توانی صادقانه با همسرت سخن بگویی، زیرا کسی چه می داند، شاید او علیه تو گزارش بدهد. تو حتی نمی توانی با فرزندانت حرف بزنی، زیرا آنان اعضای تیم جوانان هستند و شاید علیه تو گزارش بدهند و به زنان و کودکان آموخته اند که کشور و کمونیسم تنها ارزشها هستند، هر چیز دیگر را می توان فدای اینها کرد. به کودکان خردسال آموزش می دهند که چگونه جاسوسی پدر و مادر خود و بزرگترها را بکنند، که آنان درباره ی چه چیزی سخن می گویند تا بتوانند گزارش بدهند- زیرا کمونیسم اصل است و هر چیز دیگر را می توان فدای آن کرد.
تمامی کشور به یک اردوگاه بزرگ کار اجباری تبدیل شد. مردم حتی از اندیشیدن وحشت دارند، زیرا کسی چه می داند؟ شاید راهی برای کشف افکار یافته باشند: - کسی چه می داند؟ - شاید الکترودی در مغزت کار گذاشته باشند که افکار تو را برای حزب کمونیست پخش کند.
اینک از نظر علمی این کار ممکن است. می توانند الکترودهایی در مغز تو کار بگذارند که تو از آن هشیارتر نباشی، زیرا در ژرفای مغز حساسیت وجود ندارد. پس اگر چیزی در آن جای بدهند تو متوجه آن نخواهی شد. ولی این الکترودها می توانند به مقر فرماندهی گزارش کنند که تو به چه فکر می کنی و نوع افکار تو چیست. می توانند پیام مخابره کنند.
مردم فقط برای این علیه سزار انقلاب کردند که اسیر دستها و چنگالهای سزار خطرناکتری شوند. روسیه به نظر تنها کشوری می رسد که انقلاب در آن غیرممکن به نظر می رسید، زیرا ریشه ی آن را قطع کرده اند. صورت گرفتن یک انقلاب دیگر در روسیه تقریبأ ناممکن به نظر می رسید.
پس وقتی تو در جستجوی «آزادی از» باشی، به دام دیگری خواهی افتاد. برای مثال اگر بخواهی از جامعه ی رسمی آزاد شوی، در دام یک جامعه ی جایگزین دیگر خواهی افتاد. اگر جامعه ی رسمی بخواهد تو موی بلند نداشته باشی، آن وقت در جمعیت هیپیها از تو خواسته می شود تا موی بلند داشته باشی و اگر موی بلند نداشته باشی به نظر عجیب و غریب خواهی آمد. مردم آن جا به تو خواهند خندید و فکر می کنند که تو عوضی و احمق هستی و عصیانگر نیستی. پس اگر تلاش کنی تا از یک بردگی آزاد شوی، محکوم هستی که به اسارت دیگری گردن بنهی، زیرا عملکردهای درونی تو پیشاپیش طوری شرطی شده است که برده باشی. می توانی اربابها را عوض کنی، همین.
خودت همانی که هستی می مانی. نخست تو به کشیشان مسیحی وابسته بودی و اینک به کشیشان هندو وابسته می شوی. وابستگی ادامه دارد. آزادی واقعی چنین نیست. «آزادی از» آزادی واقعی نیست.
سپس نوع دیگری از آزادی هست: «آزادی برای» - نوع دوم آزادی که از اولی بهتر است. آزادی نوع اول، حالت منفی آزادی بود و این دومی نوع مثبت آن است. فرد می خواهد آزاد باشد برای این که کاری انجام دهد. برای مثال، می خواهی از خانواده، آزاد شوی زیرا عاشق موسیقی هستی. تو واقعأ مخالف خانواده نیستی؛ تو طرفدار موسیقی هستی و خانواده مانع ایجاد می کند، پس از خانواده فرار می کنی. تو مخالف مادر و پدر نیستی، ولی آنان می خواهند که تو مهندس بشوی و تو مایلی موسیقیدان بشوی.
موسیقیدان شدن برای تو خوب است، حتی اگر مجبور شوی برای آن رنج بکشی. اگر واقعأ بخواهی موسیقیدان شوی و برای آن استعداد و شوق فراوان داری، بهتر است که موسیقیدان شوی تا یک مهندس موفق، ثروتمند، راحت و امن. می توانی رفاه و امنیت و ثروت به دست بیاوری، ولی اگر کاری را انجام دهی که هرگز مایل به انجام آن نیستی، بهتر است بمیری تا آن را انجام دهی. اگر مایلی تا موسیقیدان یا شاعر شوی و این شهوت بزرگ زندگی توست، پس برایش برو. شاید گدا شوی، شاید هرگز مشهور نشوی، شاید هرگز ثروتمند نشوی، زیرا جامعه به شعر زیاد نیاز ندارد. جامعه زیاد به موسیقی نیاز ندارد، بیش تر به سلاحهای کشتار جمعی نیاز دارد. به شعر زیاد محتاج نیست، زیرا شعر در جنگ کاربرد زیادی ندارد. جامعه به بمب اتم نیاز دارد، بمبهای هیدروژنی. جامعه به سرباز نیاز دارد نه به سالک. جامعه بر اساس نفرت کار می کند و ریشه در خشونت دارد. جامعه از طریق طمع، کار می کند و خوراکش طمع است و جاه طلبی و شهوت- شهوت برای قدرت.
اگر خوب از نردبان بالا بروی، مادر و پدرت خوشحال خواهند بود- با وجودی که نردبان راه به جایی ندارد. روزی ناگهان، وقتی رئیس جمهور کشوری شدی، روی آخرین پله ی نردبان، آن وقت نکته را درمی یابی؛ که تو به بالاترین نقطه رسیده ای و اینک به نظرت می رسد که تمام زندگیت را تلف کرده ای - زیرا نردبان راه به جایی ندارد. تو فقط در آسمان هستی و آویزان. تو به هیچ کجا نرسیده ای.
ولی حالا بیان این، درست نخواهد بود، زیرا حداقل کسانی که در پشت سر تو هستند باور دارند که تو رسیده ای. گفتن این که «من ترسیده ام» شهامتی عظیم نیاز دارد.
این چیزی بود که بودا در وقت ترک پادشاهی اش گفت: «چیزی وجود ندارد». ماهاویران نیز در وقت ترک سلطنت همین را گفت. ابراهیم(ع) نیز وقتی ملکش را ترک می کرد همین را گفت: «چیزی وجود ندارد» ولی اینان مردمانی شجاع بودند، وگرنه گفتن آن احمقانه خواهد بود، وقتی همه می پندارند که تو به جایی رسیده ای، چرا بگویی نه؟ چرا نگذاری توهم ادامه داشته باشد؟ و فایده اش چیست که بگویی تو در پی چیزی مطلقأ مسخره و عبث بوده ای و تمام زندگیت را احمقانه سپری کرده ای؟ چرا بگویی، چرا اعتراف کنی؟ فقط ساکت بمان. در همان بالا آویزان باش، همان جا بمان تا بمیری. ولی این راز را به کسی نگو، زیرا همین ثابت می کند که تمام عمرت را ناهوشمندانه و احمقانه به سر برده ای.
اگر مایلی موسیقیدان باشی، باش یا اگر مایلی شاعر باشی، باش و این دومین نوع آزادی است، تو حداقل خوشحالی که کار خودت را و نه کاری را طبق دلخواه دیگری انجام می دهی.
این تجربه ی من است: «انجام دادن کاری که میل آن را داری بزرگترین شادمانی در دنیاست. هرکاری که باشد، چه جامعه آن را بپسندد و چه نپسندد؛ چه جامعه به آن ارزش بدهد و چه ندهد و چه بتوان آن را در بازار به عنوان کالا فروخت یا نتوان فروخت. اگر کاری باشد که تو آرزوی شدیدی برای انجامش داری، پس انجامش بده و هر بهایی را که لازم است برایش بپرداز، خودت را فدای آن کن».
نوع دوم آزادی این است: «آزادی برای». این رویکردی مثبت است و بهتر از نوع اول آن. انسان طرفدار نخستین نوع، سیاست کار می شود.
طرفدار دومین نوع آزادی شاعر، نقاش یا هنرمند می شود. نوع اول منفی است و نوع دوم مثبت. ولی به یاد بسپار اینها دو جنبه از یک چیز هستند.
حتی نخستین نوع آزادی نیز دست کم تظاهر می کند که هدفی وجود دارد. حتی سیاست کار نیز می گوید: «ما برای آزادی می جنگیم: ما می خواهیم از این جامعه، از این ساختار، از این سیاستها آزاد شویم. ما می خواهیم از این جامعه رها شویم تا جامعه ای دیگر بنا کنیم. ما برای هدفی مبارزه می کنیم، برای ارزشی، برای مدینه ی فاضله ای....»
حتی او نیز باید تظاهر کند، زیرا منفی نمی تواند به تنهایی وجود داشته باشد، دست کم می توان از مثبتها سخن گفت. پس کمونیسم در باره ی جامعه ی بی طبقه سخن پراکنی می کند: یک مدینه ی فاضله، جایی که همه چیز زیباست، جایی که بهشت به زمین نازل شده باشد.
تحقق چنین چیزی تا بی نهایت طول خواهد کشید، ولی هدفی باید داد وگرنه مردم برای آزادی منفی نخواهند جنگید.
پس منفی، مثبت را هم در بردارد و برعکس: وقتی که بخواهی نقاش شوی، والدین موافق نیستند و جامعه فکر می کند که کاری احمقانه است، تو باید با آنان مبارزه کنی.
پس «آزادی برای» با «آزادی از» به نوعی به هم مربوط می شوند: هر دو با هم وجود دارند. آزادی واقعی، آزادی نوع سوم است: «آزادی فراسویی».
این چه نوع آزادی است؟ این آزادی نه برای چیزی است و نه آزادی از چیزی است؛ فقط آزادی است. این آزادی مخالف کسی نیست - این واکنش نیست و نه می خواهد آینده ای بسازد - مقصدی وجود ندارد. انسان فقط از بودنش سرخوش است، برای وجود خودش، این برای خودش هدفی است.
«آزادی از» سیاستمدار؛ اصلاح طلب، خادم اجتماعی، کمونیست، سوسیالیست، فاشیست می آفریند.
و «آزادی برای» هنرمند می آفریند: نقاش، شاعر، موسیقیدان.
و «آزادی برای خود آزادی» سالک می آفریند، انسان روحانی، انسان واقعأ مذهبی.
پاگال، پرسش تو این است: «ما باید آزاد باشیم. با این وجود، آزادی کجا پایان می گیرد و خودخواهی کجا شروع می شود؟» دو نوع نخست آزادی خودخواهانه هستند و نفس گرا. نوع نخست آزادی «آزادی از» بسیار نفس پرستانه است، زیرا باید علیه چیزی بجنگد. خشن است و باید بسیار نفسانی عمل کند. باید از اطاعت سرپیچی کند، باید نابود کند و باید علیه موقعیت قدرت، توطئه کند. این نوع آزادی به نفسهای بزرگ نیاز دارد. سیاستمدار موجودی جز نفس خالص نیست.
نوع دوم آزادی «آزادی برای» نیز نفس دارد، ولی لطیفتر و ظریفتر و نه همچون نفس سیاست کار زمخت و خشن. موسیقیدان نیز نفس دارد، ولی لطیفتر است و نرمتر و آرامتر. شاعر نیز نفس دارد، ولی نفسی قشنگ و شیرین، نه آن قدر تلخ همچون نوع اول. این دو نوع آزادی هر دو بیان های نفسانی هستند.
فقط نوع سوم است «آزادی خالص - نه مخالف و نه هوادار» که نفس ندارد و خودخواهی در آن نیست. زیرا این نوع آزادی فقط زمانی روی می دهد که نفس از بین رفته و بخار شده باشد. اگر نفس هنوز وجود داشته باشد، آزادی از نوع اول یا دوم خواهد بود. نوع سوم آزادی به عنوان پیش نیاز، فنا لازم دارد- پدیده ی اضمحلال نفس. انسان باید نفس را بشناسد تا بتواند به این نوع آزادی دست پیدا کند.
شیوه های نفس را تماشا کن. به تماشا کردن ادامه بده. نیازی به جنگیدن علیه یا برای چیزی نیست. فقط به یک چیز نیاز است، نظاره کردن نفس و هوشیاری از شیوه ی عملکرد نفس. آهسته آهسته، از میان این هشیاری، روزی نفس، دیگر پیدا نخواهد بود. زیرا نفس تنها در ناهشیاری امکان وجود دارد. وقتی که هشیاری بیاید و نور بیاید، نفس همچون تاریکی، از بین خواهد رفت و آن گاه آزادی واقعی وجود خواهد داشت. این آزادی نفس نمی شناسد.
این آزادی عشق است و این آزادی خداوند است. این آزادی حقیقت است. در این آزادی است که تو در خداوند وجود خواهی داشت و خداوند در تو موجود خواهد بود و آن گاه هیچ خطایی از تو سر نخواهد زد.
آن گاه زندگی تو تقوا خواهد بود. آن گاه نفس کشیدن تو مراقبه خواهد بود.
آن گاه راه که بروی، شعر خواهد بود و اگر بنشینی، رقص خواهد بود.
آن گاه تو برای جهان یک نعمت و برکت خواهی بود.
تو برکت یافته خواهی بود.