سینه سیناى عصمت
سینه اى کز معرفت گنجینه اسرار بود
کى سزاوار فشار آن در و دیوار بود...
طور سیناى تجلّى مشعلى از نور شد
سینه سیناى عصمت مشتعل از نار بود...
ناله زهرا زد اندر خرمن هستى شرر
گویى اندر طور غم چون نخل آتش بار بود...
آن که کردى ماه تابان پیش او پهلو تهى
از کجا پهلوى او را تاب این آزار بود...
صورتى نیلى شد از سیلى که چون نیل سیاه
روى گیتى زین مصیبت تا قیامت تار بود...
(محمّد کامرانى)
آْخ..................................................
سلام...
فردا شهادت آن مهین بانو... مادر مهربان... بانوی مظلوم ... یادگار عزیز محمد ... گل زود پرپر مولا علی است...
اول از همه تسلیت بگم به همه مخصوصا ...
و بعد میخواستم بگویم تو را به بیبی مهربان قسم الهه ناز را فراموش نکنید که به چشمان سپید و قلبهای پاک شما عزیزان بدجور دخیل امید بسته است... تو را به مولا قسم عزیز مرا ... دوست مرا دعا کنید مهربانان... و خودم را نیز ... التماس دعااااااااا.... چشم امید من به همین فردا و دعاهای شما مهربانان است....
شعر در این باره میخواهید بروید اینجا و اینجا:
*********************************
شده تا حالا؟ :
غرق در مشکلات زمینی و کار و جلسه و زمین و زمان ناگهان موبایلت زنگ بزند و کسی که وجودش را غم گرفته و گلویش را بغض ... با صدای پر از بغض و آنهم چه درد آلود ... سلامت کند...
- چه شده نازنین؟
- ... ... ... (سکوتی قطره قطره بارانی...)
- الو! گفتم چی شده؟
- ... ... ...
(... تا امروز گریه اش را نشنیده بودم...)
- الو !... چی شده؟... من که الان ازنگرانی می میرم!
- .......... از ... امروز... علی... چقدر ...تنها ....میشه... ... ...
و باز هم صدای اشکهای پاک و عاشقانه کسی که میدانم غم از دست دادن یک عزیز را حداقل خوب میفهمد ... دردهای دیگر علی به کنار...
آخ... و من... پر از خجالت... پر از حیرت... پر از ... حس مرغی در قفس که برایش شکوه پرواز را به تصویر کشیده اند... به خودم می گویم : خدایا ! اگر اینها بنده اند من ... من... من ... کجایم پس... آخ.... آخ... آخ... چقدر شرمنده شدم... شرمنده ذهنی که همه جا هست غیر از آنجا که باید باشد... شرمنده آن صفت سیدی که تو مرا با آن میخوانی و سزاوارش نیستم... شرمنده اینکه علی پدر من است... تو غربتش را بهتر می فهمی... شرمنده ... خجالت زده... ... ...
آه... تو را به خدا کسی مرا از این ظلمات الی النور ببرد....
....
خودت بگو .... تو باشی خودت را لعنت نمیکنی به خاطر اینهمه غفلت... اینهمه غبار... اینهمه بی خبری... اینهمه درد مادی و درگیری ذهنی مسخره و مشکلات بی ارزش روزمره ... و دریغ از یک لحظه حضور قلب... ... ... ....
آه... نمیدانی چقدر به داشتن این دوستها افتخار میکنم... نمیدانی چقدر دوست دارم این دوستی ها را ... نمیدانی چقدر برایم ارزش دارد این دوستیهای سپید ... این بغضهای ناب... این اشکهای بی ریا و عاشق...
....
خدایا ! به خاطر این دوستهای سرتاپا نور و مهربانی و ایمان ... تو را شکر می گویم... خدایا... متشکرم...
...
دوستیهایمان پردوام و همیشه آسمانی...
التماس دعا..................................مهربان!
سلام...
یادمه وبلاگ الهه بانو رو اصلا واسه امتحان رولینگی که ساخته بودم ایجادش کردم... قصد نداشتم اصلا زیاد بنویسمش... بعد با یه حادثه عجیب توی زندگی ام -که هنوز هم حکمتش را نفهمیدم- روبرو شدم و بعد اینجا از آن نوشتن را تجربه کردم ... الهه بانو همیشه برای من تجربه های جدید داشته است... چه زمینی و چه آسمانی... یادمه اوایل ایجاد این وبلاگ بود ... روز ولنتین ... که نوشتم تا امروز بهترین روز زندگی ام بود و چقدر هم خوش گذشت...
روز ولنتین... من ... شعرخوانی در قایق روی زاینده رود ... کنار سی و سه پل... برای کسی که شعر را میفهمد ... زیبایی را درک میکند ... صدایم را دوست دارد... تا آنروز هیچوقت اینقدر شعرخوانی و قایقرانی و کنار سی و سه پل بودن بهم خوش نگذشته بود....
امروز هم میخوام بگم دیروز بهترین روز زندگی ام بود... خیلی وقت بود اینقدر بهم خوش نگذشته بود... اینقدر نخندیده بودم... اینقدر شعر نخونده بودم... اینقدر زاینده رود رو نگاه نکرده بودم ... اینقدر توی سبزی اش سبز نشده بودم... اینقدر تنم بوی علف نگرفته بود... اینقدر ... خیلی وقت ...؟ شاید برای بعضیهایش بیش از 24 سال بود !!!! ...
من ... روبروی پل خواجو... روبروی زاینده رود همیشه سبز... روبرویم سبز... کنارم سبز... روسری ام سبز... کفشهایم سبز... دلم سبز... دستم سبز... چشمانم سبز...
خیلی وقت بود خسته بودم از همه چیز... از زندگی.. از روزمرگی ... از اینهمه ماشینی بودن و کار کردن از صبح ساعت 7 تا شب ساعت 8 و همش سر کار بودن و همه زندگی ام کار و کار و کار... خسته بودم... خیلی خسته بودم... ... ... بعد از اینهمه خستگی چقدر دیروز چسبید... چقدر خستگی روحی ام برطرف شد... چه اندازه تنم هوشیار شد... نمیدونم ... شاید دارم حرف بیخود میزنم... ولی دوست دارم بگم... اینجا نگم کجا بگم حرفامو...
میدونی چیه...دنیای بزرگترها اصلادنیای قشنگی نیست... همش پر از صلاح و مصلحته . پر از عقل و منطق و نصیحت و اندرز... پر از مصلحت بینی و دو دو تا چهارتا کردن و ... اه ! خوب آدم خسته میشه. روحش افسرده میشه... چقدر بحث... چقدر فکر... چقدر فکر فردا، فکر آینده، فکر چه خواهد شد؟ فکر و حرف و حدیث....
چقدر فکر پول ...فکر حقوق ...فکر درآمد ...فکر ظاهر فکر تیپ و قیافه فکر مادیات و تجملات و ... فکر مشکلات از همه مهمتر ! چقدر فکر مشکلات ! حالم از هرچی مشکله دیگه بهم میخوره.... ول کنین بابا ! به قول ابن السلام ما - یه همکار خیلی خیلی محترم توی شرکت ما که من اساسی بهش ارادت دارم !!!!!!!! - که همیشه میگه:
بابا جون من عشقتو بکن ! از زندگی ات لذت ببر ! چقدر غصه میخوری؟ ....
اصلا به قول مامان عزیزم:
تا کی غم این خورم که دارم یا نه...
وین عمر به خوشدلی بر آرم یا نه...
در ده قدح باده که معلومم نیست...
این دم که فرو برم بر آرم یا نه ................
آره خلاصه ... منم دیروز دلمو زدم به دریا و برخلاف عقل و دین و صلاح و مصلحت و غرور و دوراندیشی و دو دوتاچهارتا... مرخصی گرفتم و با یه دوست گل که به خاطر من از راه دراز آمده بود رفتم کنار زاینده رود... سی و سه پل ... خواجو... چهل ستون.... جاتون خالی نمیدونین چقدر خوش گذشت !
نقاشیهای داخل چهل ستون رو دیدین؟... یکم اینجوریاس و قشنگتر خیلی !:
بله دیگه ! چهلستون ما اینجوریاس:
....
چیز زیادی برای گفتن ندارم... به عبارتی هنوز توی رویای خوش دیروز و عطر لحظه هایی که گذشت غرقم... هنوز مست می نابم...هوشیار نخواهم شد ... وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد....
نمیتونم چیز زیادی بگم ... فقط میتونم تشکر کنم از کسی که دیروز را برایم یک خاطره منحصر به فرد کرد....
ممنونم عزیز....
خوش گذشت............................ !