سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها! به عزّت و جلالت سوگند، چنان تو را دوست دارم که شیرینی آن، در دلم استوار گشته است . هرگز جان های کسانی که تو را به یگانگی می پرستند، به این باور نمی رسند که تو دوستانت را دشمن می داری. [امام علی علیه السلام ـ در نیایشش ـ]
کل بازدیدها:----168036---
بازدید امروز: ----16-----
بازدید دیروز: ----11-----
الهه بانو

 

نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
یکشنبه 84/9/20 ساعت 7:51 صبح

....

به رویا با خدایم گفتگو کردم

به سوی خالق و معبود خود،

جانانه، رو کردم

توکل هم به او کردم!

به او گفتم:

زمانی را به من بخشید، ای یکتا!

تو ای معبود بی همتا، تو ای امید هر نومید

خدا خندید و پاسخ گفت:

وقت من،

ندارد مرز و پایانی!

یقین این راز هستی را،

تو میدانی!

چه می خواهی بپرسی،

از من ای پرسشگر دانا!

تسلط یافتم بر خویش و من،

پرسیدم ای خالق!

تعجب از چه چیزی از بشر داری؟

جوابم را بده ای خالق دانا!

 

خدا در لحظه ای، آرام،

پاسخ گفت:

که انسان،

با شتابی سخت،

می خواهد که بگریزد ز دست کودکی هایش!

برون آرد ز دست کودکی؛

پایش!

و می خواهد،

شتابی گیرد و گامی گذارد،

نزد فردایش،

به آینده!

به پولی،

دست یابد به پولی،

با بهای خستگی هایش، چه باک ار هست زخمی،

بر تن و پایش!

دلش خوش باد،

با پولی که با زحمت،

به چنگ خویش آورده!

دوباره پس دهد آنرا،

به تاوان تلاش خویش!

سلامت از وجودش رخت بر بسته، غم سنگین این فرسودگی،

در سینه و غمخانه بنشسته!

دوباره آرزو دارد،

که کودک باشد و آن گوهر گمگشته برگردد!

پریشان خاطر و رنجور،

به آینده،

نگاهی مضطرب دارد!

و در این حال،

راهی را،

سپارند و به سر آرند،

عمری را،

که ارزش دارد و آدم نمی داند

غم نادانیش،

از سینه اش،

بیرون نمی راند!

نه حالی مانده بر احوال و نه،

آینده ای دارد!

نه بر لب،

خنده ای دارد!

تو پنداری،

که می میرد!

دل از این لحظه،

می گیرد!

تو پنداری،

که هرگز زندگی،

گام خوشی،

با او،

نپیموده!

خدا دستان سردم راه گرفت و مدتی در لحظه ای،

طی شد! سکوت دلنشینی بود!

دل و جان را، یقینی بود!

دوباره، پرسشی دارم!

خدای مهربان من، تو ای آرام جان من،

همه، روح و روان من!

چه می گویی؟

کدامین درس سخت زندگی،

باید بیاموزیم؟

چراغ دل، چگونه،

یا کجا، باید بیفروزیم؟

نهال عشق، در دل

با کدامین آب مهری،

سبز می گردد؟

خداوندا!

چه پیغامی تو داری،

تا برای دیگران،

رویای خود را باز گویم من؟

خدا، آرام پاسخ گفت:

بدانند و بیاموزند،

عشق،

اجیری نیست

قیاسی نیست بین مردمان،

در جایگاه عشق!

و قلب مردمان،

بسیار حساس است!

مبادا!

لحظه ای،

زخمی،

فرود آرند بر قلبی!

که طولانی شود،

آن التیامی را،

که می خواهند!

این دل،

سخت،

احساس است

لطیف و ترد،

همچون شاخه یاس است!

بیاموزند:

ثروتمند،

آن کس نیست که،

انبان زر دارد!

بیاموزند:

ثروتمند،

آن کس شد،

که در دنیا،

نیازش کمترین باشد!،

توانایی همین باشد!

و راز زندگانی هم همین باشد!

بیاموزند:

نقطه،

پیش چشم هر کسی،

شکلی دگر دارد!

نگاه هر دو انسان،

در جهان،

مانند هم؟

هرگز!

بیاموزند:

کافی نیست،

تنها،

بگذرند از دیگران و بخشش خود را،

بیان دارند!

بیاموزند:

خود را هم ببخشند و پس از آن،

جان و دل،

آسوده می ماند.

سکوتی، دلنشین تر بود، رویا،

همچنان زیبا!

سپاس خویش را،

من با خدایم، با صمیمیت،

بیان کردم!‌ و پرسیدم:

آیا هست چیزی که، بیان دارید؟

خدا، لبخند زد!

گویی، گلی،

در آسمان سینه ام بشکفت!

و پاسخ گفت:

فقط این را،

به یاد آرند،

من در هر کجا،

هستم!

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • می شناسیدش
    حوا و عشق...
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •