سلام...
یادمه وبلاگ الهه بانو رو اصلا واسه امتحان رولینگی که ساخته بودم ایجادش کردم... قصد نداشتم اصلا زیاد بنویسمش... بعد با یه حادثه عجیب توی زندگی ام -که هنوز هم حکمتش را نفهمیدم- روبرو شدم و بعد اینجا از آن نوشتن را تجربه کردم ... الهه بانو همیشه برای من تجربه های جدید داشته است... چه زمینی و چه آسمانی... یادمه اوایل ایجاد این وبلاگ بود ... روز ولنتین ... که نوشتم تا امروز بهترین روز زندگی ام بود و چقدر هم خوش گذشت...
روز ولنتین... من ... شعرخوانی در قایق روی زاینده رود ... کنار سی و سه پل... برای کسی که شعر را میفهمد ... زیبایی را درک میکند ... صدایم را دوست دارد... تا آنروز هیچوقت اینقدر شعرخوانی و قایقرانی و کنار سی و سه پل بودن بهم خوش نگذشته بود....
امروز هم میخوام بگم دیروز بهترین روز زندگی ام بود... خیلی وقت بود اینقدر بهم خوش نگذشته بود... اینقدر نخندیده بودم... اینقدر شعر نخونده بودم... اینقدر زاینده رود رو نگاه نکرده بودم ... اینقدر توی سبزی اش سبز نشده بودم... اینقدر تنم بوی علف نگرفته بود... اینقدر ... خیلی وقت ...؟ شاید برای بعضیهایش بیش از 24 سال بود !!!! ...
من ... روبروی پل خواجو... روبروی زاینده رود همیشه سبز... روبرویم سبز... کنارم سبز... روسری ام سبز... کفشهایم سبز... دلم سبز... دستم سبز... چشمانم سبز...
خیلی وقت بود خسته بودم از همه چیز... از زندگی.. از روزمرگی ... از اینهمه ماشینی بودن و کار کردن از صبح ساعت 7 تا شب ساعت 8 و همش سر کار بودن و همه زندگی ام کار و کار و کار... خسته بودم... خیلی خسته بودم... ... ... بعد از اینهمه خستگی چقدر دیروز چسبید... چقدر خستگی روحی ام برطرف شد... چه اندازه تنم هوشیار شد... نمیدونم ... شاید دارم حرف بیخود میزنم... ولی دوست دارم بگم... اینجا نگم کجا بگم حرفامو...
میدونی چیه...دنیای بزرگترها اصلادنیای قشنگی نیست... همش پر از صلاح و مصلحته . پر از عقل و منطق و نصیحت و اندرز... پر از مصلحت بینی و دو دو تا چهارتا کردن و ... اه ! خوب آدم خسته میشه. روحش افسرده میشه... چقدر بحث... چقدر فکر... چقدر فکر فردا، فکر آینده، فکر چه خواهد شد؟ فکر و حرف و حدیث....
چقدر فکر پول ...فکر حقوق ...فکر درآمد ...فکر ظاهر فکر تیپ و قیافه فکر مادیات و تجملات و ... فکر مشکلات از همه مهمتر ! چقدر فکر مشکلات ! حالم از هرچی مشکله دیگه بهم میخوره.... ول کنین بابا ! به قول ابن السلام ما - یه همکار خیلی خیلی محترم توی شرکت ما که من اساسی بهش ارادت دارم !!!!!!!! - که همیشه میگه:
بابا جون من عشقتو بکن ! از زندگی ات لذت ببر ! چقدر غصه میخوری؟ ....
اصلا به قول مامان عزیزم:
تا کی غم این خورم که دارم یا نه...
وین عمر به خوشدلی بر آرم یا نه...
در ده قدح باده که معلومم نیست...
این دم که فرو برم بر آرم یا نه ................
آره خلاصه ... منم دیروز دلمو زدم به دریا و برخلاف عقل و دین و صلاح و مصلحت و غرور و دوراندیشی و دو دوتاچهارتا... مرخصی گرفتم و با یه دوست گل که به خاطر من از راه دراز آمده بود رفتم کنار زاینده رود... سی و سه پل ... خواجو... چهل ستون.... جاتون خالی نمیدونین چقدر خوش گذشت !
نقاشیهای داخل چهل ستون رو دیدین؟... یکم اینجوریاس و قشنگتر خیلی !:
بله دیگه ! چهلستون ما اینجوریاس:
....
چیز زیادی برای گفتن ندارم... به عبارتی هنوز توی رویای خوش دیروز و عطر لحظه هایی که گذشت غرقم... هنوز مست می نابم...هوشیار نخواهم شد ... وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد....
نمیتونم چیز زیادی بگم ... فقط میتونم تشکر کنم از کسی که دیروز را برایم یک خاطره منحصر به فرد کرد....
ممنونم عزیز....
خوش گذشت............................ !