بشنو سخنی چو درّ و گوهر
از درّ و گهر گرانبهاتر
از قدرت کردگار داور
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
کردم چو به عهد آه و شیون
بنشاند مرا به روی دامن
از هر خطرم بداشت ایمن
شبها بر گاهواره من
بیدار نشست و خفتن آموخت
بر َمه چو بریخت کوکب من
دانست ز گریه مطلب من
بوسید ز مهر غبغب من
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه گل شکفتن آموخت
چون دید ضعیف و ناتوانم
در بر بگرفت همچو جانم
بوسید رخ و لب و دهانم
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در زحمت من چه رنجها برد
من راحت و او ز من جفا برد
با من ز وفا به سر وفا برد
دستم بگرفت و پابهپا برد
تا شیوه راهرفتن آموخت
از اوست مرا هر آنچه نیکوست
ور قامت همچو سرو دلجوست
گر مغز بود مرا و گر پوست
چون هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست