سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها زنگاری چون زنگار مس دارند، پس آنها را با استغفار جلا دهید [امام صادق علیه السلام]
کل بازدیدها:----168121---
بازدید امروز: ----3-----
بازدید دیروز: ----22-----
الهه بانو

 

نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
پنج شنبه 84/5/20 ساعت 12:41 عصر

 

یه دل دارم کارش شکستن شده...

کار دیگه اش تنها نشستن شده ...

            (قبل از سلام: ...  بی وفا ! دیگه دوستم نداری؟!!!! )

  سلام...

  خودتان که میدانید از وقتی وبلاگ آیه های دلنشین هر روز قرار است به روز بشود و سعی هم داریم کامنت دانی اش پربار باشد و خوب وقت می گیرد ... 

(در پرانتز بگویم بعضی پرسیده اند از من چرا بعضی روزها کامنت دانی آیه های دلنشین فعالتر است و بعضی روزها نه ... راستش را بخواهید تمام کسانی که مرا یاری میکنند – که خدا حاجتشان را بدهد به حق نون و القلم و ما یسطرون...- از همکاران من هستند و ما همه از اینترنت شرکتمان استفاده میکنیم از صبح تا عصر. (و شبها دیگر آنقدر خسته که دیگر مجالی برای وصل شدن نیست .... ) خلاصه اینجوریه که ما یا همه وصل هستیم یا همه قطع هستیم ! بنابراین گاهی روزها می بینید همه دوستان هستند و فعالیت میکنند. یکی تفسیر مینویسد یکی جستجو میکند یکی شعر مینویسد و بعضی روزها هم هیچکدام نیستیم!...)

خلاصه...  خوب... دیگر وقتی برای دلم نمی ماند که بیایم اینجا و بنویسم برایتان که حالم چگونه است... هی ...

خداوکیلی شده تا حالا فکر کنید : اصلا چرا دارم به روز میکنم؟ اصلا اینجا دارم مینویسم که چی بشه؟ هان؟ ... مخصوصا وقتی که مخاطب خاصی هم ندارید یا اگر هم دارید میدانید که نمی خواند و اگر هم میخواند میدانید که فرقی برایش نمی کند ! ....

شما را نمیدانم اما من ... نوشتن همیشه راحتم میکند ... مثل حرف زدن ...مثل گریه کردن ...مثل راه رفتن .... و گاهی که تمام چهارباغ شهرم را هم راه میروم و هم گریه میکنم و هم حرف میزنم .... و بعد می آیم مینویسم اینجا ... دیگر نمیدانی چقدر راحت میشوم... چقدر راحت میشوم.... چقدر... چقدر.... - تمام آدمها را بگو که دلشان میسوزد به حالم :  بیچاره این دختر دیوانه است... شاید هم دیوانه ام ... شاید هم واقعا دیوانه ام... من ندانم که کیم... من همین میدانم که تویی... شاه بیت غزل زندگی ام ........................... آخ ! چه اعترافی !  یکی یه مخاطب لایق واسش پیدا کنه (آیکون چشمک) !!!

(هروقت پیداش کردم این گل را هم بهش تقدیم میکنم ! :)))))) ...)
فعلا تقدیم به همه خوانندگان خوب وبلاگم.... :

 

...

راستی ! وبلاگ الهه ناز هم به روز شده است...  بخوانید اما اصلا جدی نگیرید ... به خدا جایی خبری نیست !!!! گفتم به خدا ! ... ( ...یه دل دارم که داشتنش ... گ ..ر ...و ...ن...ه..... سنگ کجا بود؟!!!! - آیکون چشمک- )

و ...

حسن ختام حرفها:

 

آیه های دلنشین

        هر روز یک آیه ... منتظر شماست

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
شنبه 84/5/15 ساعت 5:37 عصر


روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد . جمعیت زیاد جمع شدند . قلب او کاملاً سالم بود و  هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.

مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت . ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست . مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود.  قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد.

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن ؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .

پیر مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشی از قلبم  را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند . گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام . امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست ؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود،  اما از همیشه زیباتر بود

زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود .

*********************

سلام...

قلب شما هم تکه تکه است؟... من که دیگر قلبی برایم نمانده است! باورتان میشود؟ ... تکه ای ایران است تکه ای آن سوی مرزها... تکه ای اصفهان است تکه ای آن سوی کشور... تکه ای نمیدانم کجا... شاید زیر خاک...

آخ... آخ... آخ.... بدون هیچ شوخی...آمده ام کمی گریه کنم و بروم... بروم... بروم... از کجا؟ از اینجایی که بدان تعلق ندارم... به کجا؟ ... به جایی که کسی منتظرم نیست... چرا؟ ...چون دلم گرفته... چون بی کسی خسته ام کرده است... چون نمیتوانم دردم را فریاد بکشم... چون نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت....
... نمیدانی چقدر بهم گران تمام میشود وقتی مرا مقایسه میکند با دیگران ...  نمیدانی چقدر از خودم بدم می آید وقتی فکرش را میکنم که دارد به زود تحملم میکند ... نمیدانی چقدر سخت است فکر کنی  فکر میکند برایت زیاد است... نمیدانی چقدر گران تمام میشود وقتی برای دوست داشتنش منت میگذارد ...
گفت حافظ تو خود دل دادی به ما ....ما محصل بر کسی نگماشتیم...
....

نمیدانی چه دلتنگم... چه غمگینم... چقدر خسته ام... چقدر بیمارم... چقدر درد دارم... چقدر یک شانه میخواهم خوب گریه کنم دردهایم را ... چقدر کم دارمت دریا... چقدر بد موقع رهایم کرده ای لعنتی!

 

 اینجا را فراموش نکنید حداقل هر روز ....

....

 

 

شاید همه دلتنگیها و خستگی هام مال اینه که نمیدونم آخر قصه‏مون چی میشه ... و اونقدر هم توکل ندارم که بتونم بدمش دست خدا و فکرشو نکنم... شاید همه این بیماری... این ضعف... این خستگی... این پریشانی... همه آنچه دکترها میگویند عصبی است و همه مانده اند منی که هرچه مرادست در جهان دارم برای چه اعصابم خرد است !!!! .... شاید همه اش به خاطر همین قصه ای است که ناخواسته آغاز شد و نپذیرد انجام.... کاش اونکه تو قصه ها جامونده بود از اون یکی جدا نبود... میدونی به چی فکر میکنم؟... به اینکه چرا من همیشه ازقصه ها جا می مونم... چرا ...
تو میدونی بارون ؟....

....

التماس دعا ...

 


    نظرات دیگران ( )
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • می شناسیدش
    حوا و عشق...
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •