سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پسر آدم وصىّ خود در مال خویش باش ، و در آن چنان کن که خواهى پس از تو کنند . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----168115---
بازدید امروز: ----19-----
بازدید دیروز: ----21-----
الهه بانو

 

نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
چهارشنبه 84/7/20 ساعت 11:37 صبح

سلام... ببین! میخواهم برایت قصه بنویسم... به شرطی که ... میفهمی که... نه!؟ (چرایش را که بهتر میدانی... مرا یاد چطور آشنا شدن با تو انداخت... من و تو هم همینطور آشنا شدیم... نه!؟ ... یادم نمیرود...)

پس چرا با من حرف می‌زنی؟

چه عیبی داره؟

- مگه نمی‌گی عاشق اون هستی؟

- اون فابریکمه. عاشق اون هستم ولی دلیل نمی‌شه که اگه کسی تلویزیون داشت، دیگه سینما نره. دلیله...؟

- فابریکته؟ چه طوری فابریکته که خیلی وقته باهاش حرف نزدی، یا باهات حرف نزده؟

- به همون دلیل که عاشقشم. نمی‌خوام اذیت شه. اعصابشو خورد کنم. انگل بشم، بچسبم بهش. هی مو دماغش شم. اینطوری ازم فراری می‌شه. دیگه جواب تلفنمو نمی‌ده. دوس ندارم واسه‌ش بشم یه مزاحم. ولی اون نمی‌فهمه که این واسه دوست داشتنمه. فکر می‌کنه دیگه دوسش ندارم.

خیلی دوسد داره؟

- نمی‌دونم. شایدم اصلا نداره.

- خنده داره.

- شایدم داره.

- خنده داره.

- پس گریه مال کدوم وقته؟

- نه، این -شایدش- خنده داره.شایدو کاشتن در نیومد.

که چی؟

- دوس داری باهاش ازدواج کنی؟

- یه بار قبلا بهش گفتم ولی قبول نکرده.

- خب؟

ولی اگر حالا اونم بخواد دیگه من نمی‌خوام.

چرا؟ دیگه دوسش نداری؟

چرا. هنوزم عشقم اونه. فابریک. آدم فابریکم این دختره‌س. دوسش دارم.

اگه بفهمی شوهر کرده، چه‌خاکی تو سرت می‌ریزی؟

نمی‌دونم. خوشحال می‌شم. آرزو می‌کنم که خوشبخت شه.

همین؟ اصلاً ناراحت نمی‌شی؟

آدم عاشق حسوده.

-اعتراف می‌کنی که…

هیچ اعترافی نمی‌کنم ولی دلم نمی‌خواد با هیشکی ازدواج کنه.

مگه می‌شه. دختر بالاخره باید بره شوهر.

خب دیگه … اینم یه حسه. دلم نمی‌خواد بره با یکی دیگه …

ببین! نمی‌دونم ناراحتت می‌کنه یا نه؛ یا اینکه اصلاً برات مهمه یا نه، ولی داره ازدواج می‌کنه. یه خواستگار داره که اومدن با خونواده‌ی اینا حرف زدن، اینام اوکی دادن.

خودش … یعنی … خونواده‌ش که … خودش اوکی داده؟

خودش که اگه قبلش اوکی نمی‌داد، پسره نمی‌اومد رسماً خواستگاری کنه که. می‌گفت پسره شاعره. مهندس هم هست. پولم که حتماً …

تو مطمئنی؟ از کی شنیدی؟

از خودش. چندساعت پیش اومده بود بهم سر بزنه. راستی شماره موبایلشو داری؟

موبایل داشته؟

چطوری عاشقشی که نمی‌دونی مدت‌هاست موبایل داره؟…. ….. چی‌شد؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ ساکت شدی. ..

هیچی. همینطوری.

تو که می‌گفتی برات اهمیتی نداره. می‌گفتی مسئله‌رو با خودت حل کردی…

همینطور هم هست.

نه ببین! یه جای کار می‌لنگیده.

من عاشقش بودم.

همین چندروز پیش می‌گفتی دیگه ازش متنفری.

فکر می‌کردم اینطوریه. خیلی با خودم حرف زده بودم. کلی با خودم قرار مدار گذاشته بودم. کلی …

آره. کلی سر خودتو شیره مالیده بودی.

نمی‌دونم… نمی‌دونم…

ببین اگه حالت خوب نیست من می‌تونم قطع کنم. یه وقت دیگه بهت زنگ می‌زنم. … چرا جواب نمی‌دی؟ خرابی، نه؟

…، …

با توام! چرا جواب نمی‌دی؟

خودم بهت زنگ می‌زنم.

ناراحتت کردم، نه؟ آخ خدا منو بکشه. قبلاً هم گفته بودی دیگه درموردش حرف نزنم‌آ. .. ببخش! منو ببخش، باشه؟

نه بابا. یه‌کم فکر کنم حالم خوب می‌شه. بذار خودم بعداً‌ بهت زنگ بزنم.

-باشه. من پای گوشی می‌خوابم. هر وقت خواستی زنگ بزن! ولی حتماً زنگ بزن باشه؟

باشه …. …. فعلاً.. خداحافظ.

قربونت برم، خداحافظ.

چه‌کار کند این بدبخت؟ تا صدایش بیشتر نلرزیده؛ تا خودش را خراب نکرده؛ تا همه‌چیز جلوی چشم‌هاش نایستاده؛ بهتر است که گوشی را بگذارد، آرام. نفسش را حبس کند و یواش، زانوهاش را بگیرد تنگِ آغوشش. بهتر است که بداند دارد چه‌کار می‌کند. گوشی را برندارد یک‌وقت، و فرت و فرت شماره‌ی آن دختره را بگیرد و مجبور شود مثل گربه‌ای برای تکه‌ای گوشت میو میو کند؟ و دختره گوشت را با دست پیش بیاورد و با لگد، بچه‌گربه را پس بزند. بچه‌گربه‌ی بدبخت، آن‌وقت از حرص تکه‌گوشت چه‌کار کند؟

کنار او چه کسی یافت می‌شود؟ کنار یک آدم بدبخت. فقط چندجلد کتاب و یک کامپیوتر قدیمی اما قابل استفاده. اتفاقاً توی این کامپیوتر، دوست‌های ندیده و نشناخته‌ای دارد که یکی‌شان می‌ارزد به صدتای آن شناخته‌ها که از دردشان، شب‌ها پتو را می‌کشد روی سرش و زیر آن طرح پلنگی‌اش، از ترس حمله‌ی بختک‌های وحشت‌ناک، تا صبح زار می‌زند. مگر یک آدم عاشق، جان دارد تا کی زار بزند و معشوق‌ به ریشش بخندد؟ مگر می‌شود اینقدر زیر پتو زندگی کرد و از خاطرات و بازگویی‌های دیگران گریخت به جاهایی مثل زیر پتو؟ توی‌ آن تاریکی زشت و در کنار اسم کسی که زجرش می‌دهد و مدام آمپول‌های بزرگ و پر از زجر تزریقش می‌کند، چه‌گونه می‌شود به تاریکی زیر پتو، معتاد نشد؟

کار او همین است. از بیرون، و از کنار زخم‌زبان‌های مردم به خانه برگردد و زیر پتو بخزد. هسگ و هسگ کند و به‌خودش ببالد که چقدر عاشق است و چقدر دیگران نمی‌توانند مثل او عاشق باشند و مدام به دوست‌پسرهای معشوقشان حق بدهند و به معشوق هم حق بدهند که دوست‌پسرداشته باشد اما اجازه بدهد که او عاشق‌اش بماند و هر از گاهی تلفن‌هایش را جواب بدهد.

انتیجه‌ای نمی‌گیرد. باید کسی را پیدا کند. نمی‌تواند تنهایی از عهده‌ی به‌دوش کشیدن این بار بر بیاید. بار سنگینی‌ست و برای او، این بار، خیلی سنگین‌تر از آن‌ست که زیرش دوام بیاورد. حتماً کمرش خم می‌شود. چشمش سیاهی می‌رود و بعد با صورت عاشقش، به زمین می‌خورد. صورتش خراب می‌شود و خط‌های روی صورت، بعدها خط ارتباط او را با معشوقش قطع می‌کند. دخترها از پسرهایی که روی صورتشان خط افتاده، خوششان نمی‌آید.

پس بهتر است سنگینی این بار را با یکی دیگر تقسیم کند. برود سراغ کامپیوتر و روشنش کند زودتر. هرچه زودتر. تا ذهنش مال خودش است و کار می‌کند… خب، ویندوز بالا آمده. به اینترنت هم که کانِکت شده. یاهو مسینجر هم که بالا آمده و او باید حالا دیگر سراغ کسی برود که نمی‌شناسدش. باید غریبه‌ای را برای حرف زدن پیدا کند. کسی که اصلاً نداند او کیست...

 

(نقل از http://abbas57.persianblog.com/)

...

و اینطور میشود که ما به اینترنت پناه می آوریم!!!! و درست همینطور پیدایت کردم... و شاید به زودی کس دیگری هم تو را دوباره پیدا خواهد کرد... شاید... اتفاقی که نبایست ییفتد دارد کم کم  ... ام م م ...

بی خیال...  میگذره!

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
یکشنبه 84/7/17 ساعت 8:9 صبح

سلام

من واقعا از روزه داران محترم معذرت میخوام...
(مثل اینکه باز باید خودمو معرفی کنم!‏ بابا مگه چیه؟ ندیدین دو نفر توی یه وبلاگ بنویسن!؟!! من لیلا هستم. ل ی ل ا ... به زور  قسمت ابن السلام شده ام و این بزرگترین بدبختی زندگی من است... از ابن السلام ها متنفرم (که بیشتر مردهای روی زمینند... مجنون ها را دوست دارم که چقدر نادرند ... ولی یکی را میشناسم که ... نمیدانم...
لیلا هستم... پر از درد و زخم ... تشنه عشق... پر از عقده وصال عاشقانه... و شاید تازگیها کمی هر..ز...ه... نمیدانم!
گاهی عقده هایم را اینجا خالی میکنم وقتی که الهه بانو سرش گرم آیه های دلنشین است.... میدانم حیف این وبلاگ است اما بگذارید برای تنوع کمی هم اینطور بنویسد لیلا... که قسمت ابن السلام شد)

ولی امروز به یاد شیرین ترین خاطره زندگی ام... میخوام اینجوری به روز کنم....

شعرها همه از جلیل صفر بیگی... هستند... وارانhttp://varan.persianblog.com/ شاعر خوش ذوق...

و تقدیم به کسی که بهترین بعدازظهر زندگی ام را رقم زد...

 

وقتی ( به سلامت) است روی لب تو

انگار قیامت است روی لب تو

لب بر لب تو...دوباره بر می گردم

این بوسه امانت است روی لب تو

یادت هست وقتی میبوسیدی ام گفتم یاد یک رباعی افتادم ... اما کامل نخواندمش... ؟ بیا ... این بود :

این شعر... چه طرح و آب و رنگی شده است

انگار که حک به روی سنگی شده است

بیت  لب  من  به  روی  بیت  لب   تو

به!به! چه رباعی قشنگی شده است!

 

 امروز خراب دیشبم از بوسه

لبریز حرارت و تبم از بوسه

بر روی لبم بدوز لبهایت را

امروز که من لبالبم از بوسه

 

با دیدن تو بهار راه افتاده

خون در رگ جویبار راه افتاده

از بس که رسیده است سیب لب تو

آب دهن انار راه افتاده!

 

 

می خوابم و آب می شود تب هایم

مهتاب تمام می شود شب هایم

لب بر لب او گذاش... بیدار شدم

طعم گس بوسه می دهد لب هایم

 

عمریست شبانه روز لبهایت را...

لب باز نکن! هنوز لبهایت را ...

نه! سیر نمی شوم به چندین بوسه

بر روی لبم بدوز لبهایت را!

 

 

...

بیا...

بیا و باز تنگ در آغوشم کش ...

...

امضاء:

لیلا - که قسمت ابن السلام شد....

 


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • می شناسیدش
    حوا و عشق...
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •