سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر دانشجوست که نفسش را به جستجوی دانش عادت دهد و از فرا گرفتن آن ملول نگردد و آنچه را فرا گرفته [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----168034---
بازدید امروز: ----14-----
بازدید دیروز: ----11-----
الهه بانو

 

نویسنده: الهه بانو + لیلا... (گاهی)
یکشنبه 84/10/11 ساعت 12:29 عصر

 

برای یوسفم مینویسم ... برای یوسف مجنونم ...

لیلا می نویسد...

لیلایی که دور از مجنون است ... که بی مجنون است و بی ابن السلام... دیگر!

لیلایی که دیگر قسمتش فقط تنهایی است و حسرت ... حسرت پیراهن یوسف... که پاره نه ... دکمه به دکمه بازش کند ... با بوسه و عسل... ...

...

میخواهم اعتراف کنم... اعترافی که نه دردی از من دوا میکند ... و شاید نه حتی تو بخوانی اش... و شاید بخوانی هم اهمیتی برایت نداشته باشد... به قول خودت بگویی به درک!...

ولی میخواهم اعتراف کنم... برای چه را نمیدانم ... ولی میخواهم اعتراف میکنم...

یکجا خواندم : "تا به حال نوشابه را سر کشیده ای؟... تا ته؟... تهش هیچ چیز نیست.... تو هم مثل نوشابه بودی برایم..."

میدانی .... بعضی آدمها هستند در زندگی آدمها ... که واقعا مثل نوشابه اند ... تا تهش که میخوری... تا ته وجودشان میروی ...  تمام میشود ... برایت تمام میشوند... همه چیزشان را تجربه میکنی خوب و بد را و بعد میگویی : خوب ! بعد؟...

(یادت هست یوسف ... یکبار گفتی کسی که دوستش داشتی همین بود .... همین ... و من سکوت کردم... آن وقتها مست بودم... میدانی... مست... مست تحقق رویایی که در خواب هم نمی دیدمش . و تنم چقدر خسته بود ... آنقدر که با آنکه همه وجودم دلش میخواست بیدار بنشیند و نگاهت کند تا صبح ... خواب مرا ربود ... و چقدر کنار تو خوابیدن پر از آرامش بود ... شیرین و متین...کجا باور میکردم حقیقت پیدا کند با تو بودنم و من تن به خواب بسپارم... ؟

لعنت به این تن...  لعنت به تمام پرانتزهای دنیا که باید حرف دلت را همیشه در پرانتز بگویی... در حاشیه زندگی ... در صفحه های مجازی دنیایت ... و در دنیای حقیقت یک خانم مهندس متین و موقر و معقول باشی... که با منطق زندگی میکند ... با منطق عاشق میشود... با منطق ازدواج میکند ... با منطق می میرد !!! ... لعنت به هرچه باید و نباید در این دنیا... لعنت به تمام محدودیت های دنیا ... لعنت به تمام پرانتزهای دنیا.... پرانتز بسته!)

داشتم میگفتم... بعضی آدمها را یک بار می نوشی شان مثل نوشابه و بعد قوطی اش را می اندازی سطل آشغال ....  و میروی پی زندگی ات... حتی گاهی آدمها همان قوطی نوشابه ای که تا چند لحظه پیش میان دستشان بود و لب بر لبش نهاده بودند را زیر پا له میکنند ....  باچه لذتی هم به صدای خردشدنش گوش میدهند ... آخ...

- من هم برای تو اینطور بودم ... انداختی ام دور ... دور... و این روزها حتی جواب سلامم را هم به زور میدهی...

تو هم مرا زیر پایت له کردی با همین سکوتهایت... با پاره کردن نامه هایی که برای می نوشتی و من روی تک تکشان چقدر اشک میریختم.... چقدر میل ونامه و پیغام و پست که بی رد پای تو ماند و گذشت... و چند بار الو هایی که بی جواب ماند .... آخ .... توهم مرا زیر پایت له کردی... همان منی که لب بر لب ... نوشیدی شیره جانم را .... با له کردن عهد و پیمانهایی هایی که بینمان بود و هست و خواهد بود... (هیچکدام از قولهایی که به من داده بودی را عمل نکردی... یادت بماند ... ) –

(کاش میگفتی نه ! یوسف ... ) ... ظاهرا من برای تو اینگونه ام و تو.... و تو یوسف نامهربانم .... تو امروز هرچقدر هم که پنهان کنم و آشکار کنی... نه دیگر به فکر منی ... نه از آن من ...

من برای تو اینگونه بودم شاید ... ولی ... تو ...

تو ولی برای من ... تو ولی برای من ... اعتراف میکنم ... تو برای من ولی چنان بودی که بعد از چشیدن یک نوشیدنی آنقدر تشنه میشوی و مشتاق ... آنقدر عطش تمام وجودت را پر میکند که دیگر حتی برای رفع تشنگی ات آب هم نمیخواهی... فقط دلت همان نوشیدنی خاص را میخواهد... تمام نوشیدنیهای دنیا دیگر طعم خودشان را از دست میدهند ... هرچه بقیه میگویند : بگیر ! بچش ! ببین! شاید همان طمع را بدهد... ولی تو نگاه میکنی... نه ... رنگش... بویش... هیچکدام عطر تو را ندارد... نه ... نمیخواهم...

(چه اعتراف سختی ... چه اعتراف سختی ... چه اعتراف سختی... برای منی که فکر میکردم هیچوقت عاشق نخواهم شد... برای منی که همیشه مطمئن بودم تا وقتی محرم کسی نشوم .... عاشقش نخواهم شد...

شدم ... و شدم ... ... ... )

و شاید حالا بهتر بفهمی چرا این روزها روزه سکوت گرفته ام... تو تمام باورم را شکسته ای... حتی به خودم هم شک کرده ام ...دیگر حتی نمی فهمم باید چه را باور کنم؟ ... کدام حرفهایت را ؟ ... کدام بودنت را...؟ کدام شعرهایت را ... کدام مخاطب را ... ... ؟

زیاد که گیج میشوم دلم را راضی میکنم به اینکه ... اول من دوستت داشتم و تو ... یادت هست؟... چقدر بی اعتنا و مغرور بودی و همین غرورت آتش مرا تیزتر میکرد ... ( چقدر جفای تو کشیدم تا تو مهربان شدی ... اما امان از سرنوشت و تقدیر... که تسلیم آن شدیم و تو بیشتر ! .... )

 حالا چه فرق میکند بانوی قلب تو کیست... چه فرقی میکند بر سر این قلهء باشکوه کدام بانوی آفتاب زیر پرچم یادگار من زانو زده است... دیگر چه فرقی میکند یوسف؟... چه فرقی میکند ؟...

دیگر چه فرق میکند بانوی شعرهایت کیست ... وقتی هرچه برای من سروده بودی را آتش زده ای.... بی آنکه نسخه ای برای من فرستاده باشی ...

...

دیگر چه فایده که من مالک تو بودم (و آیا هستم هنوز... ؟ ) ... وقتی دستانم دیگر همیشه از تو تهی خواهد بود...

دیگر چه فایده که من فقط تو را میخواهم وقتی قرار است گردن آویز کسان دیگری باشم....

...

و شاید تو باور نکنی یوسف! چطور دارد دعاهایت در زندگی من مستجاب میشود ... من از خدا تو را میخواستم ... او برایم یوسف ثانی می فرستد ... ! نمیدانم چه بین تو و خدای تو هست ... فقط همین را میدانم که خدای تو (و نه خدای من ...) یوسفی برایم فرستاده ... شبیه خودت... با همان شمایل... همان صدا ... همان نگاه ... و من هر چه نگاه میکنم باز هم تو را میخواهم ... نه او را .... بوی پیراهنت را نمیدهد نگاهش ... یوسفم !  به خدایت بگو بس کند یوسف! ... نمیخواهم قاب عکسی از تو در خانه داشته باشم تا آخر عمر و هی او رانگاه کنم و هی صدایش کنم یوسفم ! .... یوسف ... از تمام آنهایی که شمایل تو را دارند متنفرم... متنفرم... متنفرم... کاش می فهمیدی... از همه آنهایی که هم نام تواند ... شبیه تواند ... بدم می آید... مرا یاد نداشتنت می اندازند یوسفم... خودت که از خاطرم نمی روی هرگز...

 

بس است دیگر ... این احساسات بچه گانه (! به قول مادرم... به دست پدرت !!! ... (آه راستی... من هنوز و همیشه خودم را بدهکار گونه هایت میدانم که به خاطر من سیلی خورد ... یوسفم... ببخش... )) را بگذارم کنار ... بگذار حرف اصلی ام را فریاد بزنم یوسفم... (بگذار امروز هرچه میخواهم فریاد بزنم یوسفم... یوسفم ... یوسفم... شاید دیگر مجالی نشد... شاید دیگر نه زلیخای تو اجازه داد من صدایت کنم ... نه فرهاد من ... بگذار تا میتوانم باز هم فریادت بزنم ... یوسفم... یوسفم... یوسفم....کاش هیچوقت هیچکس و حتی خودت هم نفهمی چقدر دوستت دارم ... چقدر... چقدر...  یوسفم! ... میترسم عذاب وجدان راحتت نگذارد... بگذار ندانی... )

هیچوقت نمیتوانم مثل برادر دوستت داشته باشم... یوسفم ... هیچوقت هم نمیتوانم به تو بی اعنتا باشم... همیشه هم به دستانی که عاشقانه می بوسی شان غبطه خواهم خورد ... و به چشمانی که برایشان شعر میخوانی... به سینه ای که سرت را رویش میگذاری... به شانه هایی که به آن تکیه میدهی... به  لبهایی که ... ..... ... ....

... جلوی حسادتم را نمیتوانم بگیرم یوسفم ... ... اما با همه وجودم آرزو میکنم

 عاشقانه زندگی کنی...

                             عاشقانه تر بمیری...

                                    اما برای آن دنیایت برنامه ای نریز یوسف... !

                                                          وبال گردنت خواهم بود ! ....

 

لیلای یوسف


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • می شناسیدش
    حوا و عشق...
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •